ارشان جونارشان جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

ارشان جون تمام زندگی مامان و بابا

خاطرات قبل ازعید و بعد از عید 1393

1393/2/16 15:55
نویسنده : شقایق
109 بازدید
اشتراک گذاری

سال 1393 سال تولد ارشان کوچولو....................... عزیزم سال 1393 سال اسب نام گذاری شده.........

قبل از عید.................................

راستی بابا امیر هم به مناسبت ولنتاین دو تا عروسک اسب قرمز خرید یکی برای ارشان جون و یکی هم برای مامانی.................................

دوست داشتم بعد از ساخت وبلاگ تمام وقایع رو  در زمان خودش بنویسم ولی اینقدر سرم شلوغ بود که اصلا ً وقت نکردم................. از یه طرف حالم اصلا خوب نبود چون ویار داشتم............ازیه طرف دیگه خرید عید .......... ......کارهای شرکت هم که نور الا نور بود ........سونو و آزمایشات هم افتاده بود همون موقع از یه طرفم استرس ........... دیگه واقعاً متوجه گذر زمان نشدم.........

28 اسفند شب تصمیم گرفتیم که صبح 29 اسفند ساعت 8 صبح بابا باباجون اینها بریم به سوی پاکل ....... پاکل از توابعه استان مرکزی - شازند است که پدر بزرگها و مادر بزرگهای من اونجا هستن واقعاًخوش آب و هوا هست آقاجون هم اونجا خونه ساخته ......... صبح 29 اسفند راه افتادیم جاده خیلی شلوغ بود در راه هم خیلی وایستادیم که من و ارشانم اذیت نشیم و ناهار خوردیم ساعت 5 بعداز ظهر بود که رسیدیم خونه..... آقاجون و مادر جون هم آمده بودند عمه اشرف هم اونجا بود ولی باباجون اینا بادایی امیر رفتن خونه بابابزرگ من.................... بعد از کمی استراحت و صرف شام به سال تحویل نزدیک شدیم......

ایام عید..........................................

لحظه تحویل سال 1393 در روز پنج شنبه 29 اسفند سال 1392 ساعت 20 و 27 دقیقه و 7 ثانیه بود...........

سال نو مبارک .............. ایشالا سال خوبی برای همه باشه ........................................................

پسر گلم عید اولی است که در وجود مامانی هستی و نیز امسال سال توست پسرم .....سالی که ارشانم متولد می شود.....................پسرم عیدت مبارک امیدوارم با سلامتی و خوبی و خوشی در این سال درآغوش مامان و بابا جای بگیری....................

صبح عید به دیدن پدربزرگ ها و مادر بزرگهایم (آقاجان و نه نه جان و باباجان و مادر)رفتیم .......از خداوند می خواهم عمر باعزت وهمراه با سربلندی به همه پدر بزرگها و مادر بزرگها عطا کند که وجودشون نعمت است ......  خدای بزرگ به خاطر داشتنشون صد ها هزار مرتبه شکر گذارم............

خیلی خوش گذشت اصلا متوجه گذر زمان نشدیم درسته که بیشتر ازقبل خسته می شدم ولی همین دور هم بودنها هم خوب بود کلی به فامیل ها سر زدیم آخه عید در اونجا همه فامیل  دور هم جمعند ...........عمو رضا اینها هم چند روز بعد از عید اومدند........عمو اصغر هم رفته بودند کرمان......... 4 فروردین بود سفری یه روزه رفتیم بروجرد خونه دوست دایی امیر ... دو روز هم رفتیم انوج خونه دوست باباجون خوب بود......... در کل خوش گذشت ...... جمعه 8 فروردین صبح اومدیم تهران با باباجون اینا و دایی امیرم که سه روزپیش رفته بود  یزد اونها هم اومدن تهران و ناهار خونه پروین خانم بودیم بعد از ناهار به سمت آمل حرکت کردیم ......................... خیلی جاده شلوغ بود ولی با همه سختی ها ساعت 12 شب رسیدیم...

دوست بابا ... علی آقا و نرگس جون و مریم جون با همسراشون اونجا میزبان ما بودند خیلی خوب بود و خوش گذشت هم آمل بودیم و هم بابل...............

11 فروردین ساعت 11 صبح به سمت تهران راه افتادیم  و ساعت 10:30 شب رسیدیم چون جاده خیلی شلوغ بود و برفم می اومد همه بیشتر نگران ارشانم بودند مخصوصا مامان جون ...........خیلی اذیت شدم و لی خدا رو شکر به سلامتی رسیدم.................

13 فروردین که 13 به در نام داره با باباجون اینها رفتیم سمت لواسون ....... جای خوبی بود .... عموهای من و دوست های دایی امیر و علی آقا اینها بودند.......... در هر صورت خیلی خوب بود البته من برای اولین سال در طول عمرم روز 13 بدر فقط استراحت کردم که یکی از دلیلاش ارشانم بود ولی یکی دیگه از دلیلاش خستگی مسافرت ...........اونم برای من که شرایطم باقبل فرق میکرد............................

بعد از عید.........................

آقاجون در تاریخ 18 فروردین رفت مکه........................ دیگه ما مشغول مراسماتشون بودیم .........و نیز از یه طرفم عید دیدنیهای خودمون.............. ازیه طرفم سرکار حسابی شلوغ بودم .................چقدر زمان زود می گذره............. 22 فروردین رفتیم خونه عمو رضا و آش پشت پا درست کردیم ...................... تولد مامانی هم روز 28 فروردین بود ولی اونقدر سرمون شلوغ بود که برای اولین سال مراسم تولد خونوادگی نگرفتم ولی بازم مامان جون و باباجون برام یه پیرهن خوشگل خریدن و دایی امیر و پریچهرجون هم پی سوز خریدن و دایی بهنام هم یه عطر خوشبو خرید و بابایی هم یه شلوار بارداری خرید.......... دست همگی درد نکنه خیلی زحمت کشیدن ..........................  آقاجون 29 فروردین صبح زود اومدن و ناهار هم تالار مهمونیشون بود خیلی خسته شدیم ولی خیلی خوب بود .............. آقاجون برای ارشان گلم هم یه لباس نوزادی خوشگل آورده بود ......... دستشون درد نکنه......


بهار بستر مهر است و دفتر معرفت...... قصه هستی است...... حکایت وابستگی ها و فراموشی خستگی ها.... بهاران با تمام رمز و راز و زیباییهایش برهمه مبارک..............................................................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)