ارشان جونارشان جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

ارشان جون تمام زندگی مامان و بابا

گذری به گذشته

1393/2/11 11:05
نویسنده : شقایق
119 بازدید
اشتراک گذاری

 پسر گلم، ارشانم ............. با تاخیر فراوان آمدم تا این بار برایت مطالبی از گذشته را به طور خلاصه تعریف کنم.

مامانی در 28 فروردین ماه 1364 اذان صبح به دنیا اومده و بابایی در 26 آذر ماه 1359 ساعت 8 صبح ................ هر دو بزرگ شدیم تا............................... 12 شهریور ماه سال 1387  مصادف با سوم ماه رمضان بابا امیر با مادر جون برای خواستگاری آمدن خونمون و همان بود آغاز یک زندگی مشترک........... در تاریخ 7 آذر 87  مراسم بله برون بود و 8 آذر  نیز در محضر به اتفاق بزرگتر ها عقد کردیم و در 29 آذر  مراسم عقد باحضور فامیل ها بر گزار شد....... و زندگی عاشقانه خود را از 13 اسفند 1388 آغاز کردیم..................... زندگی با پستی ها و بلندیهای فراوان و شادی ها و غمهایش در پی هم سپری می شدند و ما هردو با تحصیل و کار در کنار هم از زندگی لذت می بردیم((((((((وقتی آدما همدیگر و دوست داشته باشن سختیهای زندگی هم براشون شیرین میشه))))))))))  تا شهریور ماه سال 1392 //////////////////که///////////////////// تصمیم به ورود یک فرد جدید به زندگی دونفره خود گرفتیم بعد از آزمایشات و پشت سر گذاشتن مراحل مختلف................ در 14 دی ماه مامانی به وجود تو ارشان نازنینم شک کرد.................... اون روز در مسیر برگشت به خونه بودم که ، با فکر کردن به اتفاقات شک کردم و تا خونه گریه کردم .......نه به خاطر ناراحتی بلکه از یک طرف شوق و از طرف دیگر استرس از پذیرفتن مسئولیت بزرگ مادر شدن باورم نمی شد که من بخواهم مادر شوم نمی دونم چرا ولی باورش سخت بود خیلی هم سخت ...................و بعد از رسیدن به خونه و آزمایش خانگی متوجه شدم که احتمالش بالاست تا به بابا گفتم متعجب شد اصلا باورش نمی شد به من گفت: داری کلک می زنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا 16 دی که رفتم پیش خانم دکتر حاجی باقری دکتر مهربون و خوبی هستن از اول هم پیش ایشون رفتم برایم یک سونو به تاریخ 10 بهمن نوشتند باید تا اون موقع صبر می کردم تا ببینم همه چیز واقعیت داره و ما صاحب یه نی نی خوشگل می شیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فقط به مامان جون گفتم اونم خیلی خیلی خوشحال شد و قرار شد تا مطمئن شدنم یعنی 10 بهمن ماه به کسی نگیم....................  23 دی ماه بود که برای نی نی عزیزم اولین گل و خریدم*********** 25 دی ماه بود ، با اتفاق کوچکی که برام افتاد  خیلی خیلی ترسیدم ولی وقتی پیش خانم دکتر رفتم  با صبوری فراوان از من خواست تا 10 بهمن صبر کنم خیلی موقعیت بدی بود و زمان به سختی می گذشت............... 26 دی ماه بود. آن شب خیلی گریه کردم و لی در آخر نی نی عزیزم رو سپردم دست خدا و گفتم هر چه برای من و فرزندم خیر است پیش بیاید.........(((((((((((((خداوندا فرزندم را به تو می سپارم تا همیشه نگهدارش باش)))))))))))))))))))) سخت بود ولی با توکل برخدا گذشت بابایی تو این مدت خیلی استرس داشت ولی به خاطر من خیلی صبوری کرد ........... کلاً در چهار ماهه اول ویار هم داشتم و خیلی اذیت شدم و بابا یی تو این مدت خیلی کمکم می کرد خیلی مراقبم بود تا اینکه.................... پنج شنبه 10 بهمن فرا رسید............... بابایی هم مرخصی گرفته بود......... اون شب تا صبح نخوابیدم.......... ساعت 8 بود رفتیم بیمارستان پاستور نو پیش دکتر شاکری که اونجا خیلی از ایشون تعریف می کردند........... تا ساعت 12 نشسته بودیم اونجا، خیلی سخت بود تا اینکه حدود ساعت 12 رفتیم داخل ............و من و بابایی برای اولین بار صدای قلب نی نی نازنینمون رو شنیدیم......... لحظه باور نکردنی بود وای خدای من در وجود من قلب یه نی نی می زنه................. اونم خیلی تند ............................... بابایی از دکتر پرسید این صدای چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ که دکتر گفت : صدای قلب بچه شماست......................خدایا شکرررررررررررررررررررر.........................  خدایا این نعمت بزرگ را به تمام کسانی که منتظر هستن و آرزوی این لحظه رو دارن عطا فرما  ..................... الهی آمین...............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ژاله مامان آیدا
14 اردیبهشت 93 0:32
سلام مامانی دوست داری اتاق نینی شیک و تک باشه یه سری به کادو نمدی بزن kadonamadi.blogfa.com حلقه اسم ، آویز ،گیفت تولد ، گیفت دندونی ، گیفت عید .... هر کدی که دوست داشتی برام تو سایت پیغام بزار تا قیمتشو بگم آدرس ایمیل یا وب سایتتم حتما برام بنویس